۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

همه از عشق بيزارند

عشق محكوم به تبعيد به دورترين نقطه ی مغز شده بوديعنی فراموشی!
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند.....
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق :
آهای چشم مگر تو نبودی كه در آرزوی ديدنش بودیو تو
ای گوش كه هميشه آرزوی شنيدن صدايش بودی و
 شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد .......
حالا چرا اين چنين با او مخالفيد؟ 
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه ی اعتراض جلسه را ترك كردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت؛،،،ديدی قلب،،،،
 همه از عشق بيزارند....

۲۱ نظر:

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی گفت...

شراره عزیز،
سپاس از اینکه آمدید و خوشحالم که این نوشته من یا احتمالا نوشته هایی دیگر از این تارنگار با اقبال دیگران روبرو میشود.
همینقدر که بدانم خواندن مقالاتی از ایندست در مملکت ما متروک نشده است باعث دلگرمی فراوان میشود.

موفق و پیروز باشید.

كتايون گفت...

اينجوري زندگي خيلي يكنواخته كه:(

arsham گفت...

سلام شراره جون..
هیچ کی از عشق واقعیش سیر نمیشه و بیذار نیست..
زندگی بدون عشق معنا نداره...

وحید گفت...

سلام.

به نظر من انسان بدون عشق تبدیل به ماشینی هوشمند میشه...

پست جالبی بود.ممنون.

فانوس گفت...

درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنان جزیره قایق های شان را آماده وجزیره را ترک می کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که در قایقي با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: «آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»

ثروت گفت: «نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: «نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: «اجازه بده تا من با تو بیایم!»

غم با صدای حزن آلود گفت: «آه عشق من خیلی ناراحت هستم. احتیاج دارم تا تنها باشم.»

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: «بیا عشق، تو را خواهم برد.»

عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید: «آن پیر مرد که بود؟»

علم پاسخ داد: «زمان»

عشق با تعجب پرسید: «زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟»

علم لبخندی زد و گفت: «زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.......»

ناشناس گفت...

چرا مخالف بودند؟
حكايه

م.س.ن گفت...

درود عزیز و خوب و مهربان... از انتخاب های ارزشمندت سپاسگزارم.. آری آنقدر معنای صفات ارزشمند تغییر کرده است که حتی نمی توان نصورش را هم نمود.. عشق هم از این قائله مستثنی نمانده است .. حرسمی که می بایست بستر زشد و ترقی و بلوغ باشد امروزه به دلباختگی خلاصه شده است.

ي ه ر ه گ ذ ر .. حسين صولتي گفت...

درود ...
سپاس مهربان

ي ه ر ه گ ذ ر .. حسين صولتي گفت...

درود ...
سپاس مهربان

دعوت گفت...

سلام دوست خوبم :
شما میتونید با بازدید از وبلاگ من ، 8 داستان از آثار (سیماعابدینی) نویسنده اصلی داستانهای گرگ و میش ، دانلود کنید و در صورتی که علاقمند بودید از داستانهایش با ذکر نام نویسنده استفاده کنید. امیدوارم از خواندن داستانهای فوق العاده او لذت برده و برای حمایت از این نخبه ایرانی ، اقدامی کنید . همچنین میتونید با دادن نظرات مفیدتون در مورد داستانهای این نویسنده و گذاشتن نامی که مایلید با آن لینک شوید عضوی از گروه بزرگ ما باشید .... با تشکر محسن امیدیان

وحید گفت...

سلام دوست عزیز.
دعوتید به یک پست بی عنوان.[گل]

پریپاتوس گفت...

سلام
به قول شوپنهاور زندگی همه درد و رنج هست و خوشی ها همگی دفع رنج هست و امر مثبتی نیست بلکه منفی است.
چارلی چاپلین می گه:
خوشبختی فاصله ی یک بدبختی تا بدبختی دیگر است
شاید برای همین کسی عشق را دوست نداره.
چون سر دفتر غم هاست.
ممنونم از حضورتون

حامد پورمردان گفت...

گفتی که هیچکس نیست!! دروغ میگفتی

با تنهائی قرار داشتی
منتظرش بودی

تنهائی آمد
تورا برد
بیقرارت کرده بود

میخواستم از میدان به درش کنم

با او رفتی
مرا جا گذاشتی!


تنهائی پیش من آمد
خودش اینها را به من گفت!!!

رويا گفت...

ممنون که خبرم کردي...
خيلي زيبا و قمگين بود.........

حكايه گفت...

عشق از همه بيزاراست(حكايه)

سیاوش گفت...

درود بر شراره عزیزم
و عشق به شکب پرواز پرنده هست پوزش مرا پذیرا بش چون دیر بهت سر زدم امیدوارم مرا ببخشی
هر گاه که به پاسارگاد و بعد از آن به پارسه میروم سرم را به ستونهای پارسه میکوبم و برای آنچه خواهی خواند میگریم .
در زمان کوروش، تنها 50000000 کیلومتر مربع از مجموعه 148822000 کیلومتر مربع خشکیهای روز زمین شناخته شده بود که تنها در حدود 11000000 کیلومتر آن را جهان متمدن آن زمان تشکیل میداد که مورش موفق شده بود 8000000 کیلومتر مربع از ان سرزمینها را در نفشه امپراطوری ایران وارد کند . امپراطوری کورش بزرگ از شمال به دریای سیاه ، از شرق به رود سیحون ، از جنوب به حبشه ، از مغرب به مصر و فبرس
نه کورش هزگز نخواب
با اندکی دیر کرد خجسته باد روز جهانی کورش بروزم با هرچه میخواهد دل تنگت به کورش بگو
منتظر حضور آریایی و گفتار پرمهرت هستم
ش

م.س.ن گفت...

درود عزیز و خوب و مهربان .. بهترین ها و زیباترین ها را از اهورای مهربان برای شما آرزومندم .. با حرفی نو بروزم

دیترون اسخما گفت...

سلام
به روز هستم و منتظر....

آنالوتیکا گفت...

سلام
در فانوس هم به روز هستم

آنالوتیکا گفت...

سلام
در فانوس هم به روز هستم

arsham گفت...

عیدت مبـارک شراره جون...
کجایی دلتنگتیم...
ایشاا.. که سلامت و شادکام باشی