۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

چوپان دروغگو به روايت احمد شاملو

کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود. حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: «آي گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الخ. . .


«احمد شاملو» که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد. مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.


گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟


گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.


گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.


چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.


گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.


ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.


ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.


گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.


از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.


خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد.


اين حکايت را با تکه شعري از سروده‌هاي «شهيار قنبري» تمام مي‌کنم. او مي‌گويد:


چه کسي گفت: «خداوند شبان همه است
و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.»


من شبان رمۀ خود بودم
و کسي آن بالا
خود شبان من معصوم نبود.


غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شايد
هم از ايندست مرا
هم از ايندست تو را
رمه را
همه را
...






۱۲ نظر:

كتايون گفت...

و اينجوري ميشه كه هر ماجرايي را به شكلهاي مختلف تعريف كرد

dariush گفت...

خیلی حالب هست
همین داستان در باره لیلی و محنون میتوان گفت
لیلی خیلی زشت بو و محنون خوش تیپ ولی به انگیزه پیوند های قبیله ای باید با هم زدواح میکردند محنون خود را به دیوانگی میزند سر به بیابان ممیگذارد و همه فکر میکنند دیوانه شده ولی محنون فرار میکند به شهر دیگری میرود و زدواح میکند همه هم فکر میکنند گم شده

شراره گفت...

خيلي جالب بود داريوش جان...مرسي

سیاوش گفت...

درود به شراره عزیزم
با این جستار منو به دبستن بردی یادش بخیر چه روزهای
اون موقع دروغ گفتن سخت بود . اما حالا خود بهتر از هرکس دیگر میدانی که فرندان داریوش بزرگ مانند آب خوردن دروغ می گیویند به امید روی که ما گفتار نیک را در زندگی خود نمایان کنیم

وحید گفت...

سلام.
داستان جالبی نقل کردی دوست عزیز.
بستگی داره از چه زاویه ای به هر ماجرایی نگاه کنیم. به نظر من تفکرات و نگرش خواننده بر نتیجه گیری و استنباط از یک موضوع و حکایت هم بسیار تاثیرگذاره.

موفق و شاد باشید.

فاشیست گفت...

نگاه کردن از زاویه ای متفاوت زیباست. در.د بر شاملو
امیدوارم خوب و خوش باشی شراره جان.

شراره گفت...

مرسي دوستان خوب

ی ه ..ره گ ذ ر .. حسین صولتی گفت...

با درود ...
شراره عزیز ....
نگاهایی اینچنین ظریف .... در تمام عرصه ها و زیر و بم پنهان زندگی وجود دارد .. گاهی با فکری عاریتی سالهای سال زندگی میکنیم ... بدون اینکه بخواهیم .. در عذابی دور دراز خودمان را مدفون میبینیم ...و هیچ تلاشی برای بهتر دیدن نمیکنیم ...
.. نگاهی اینچنین را برای همه مان ارزو دارم

م.س.ن گفت...

م.س.ن : درود عزیز و خوب و مهربان.. خیلی لذت بردم و بسیار پند گرفتم... همیشه انتخاب هایت قابل احترام بوده و بسیار عمیق و ظریف به دنبال نتایجی مطلوب از هر چه باید باشد ها را به دوستان معرفی می نمایید

مصطفی گفت...

سلام
وب زیبایی داری
موفق باشی

مصطفی گفت...

سلام
وب زیبایی داری
موفق باشی

arsham گفت...

ای ول شراره جون...
محشر بود..خداییش من از این زاویه نشنیده بیدم..
امیدوارم که چوپان دروغ گو ،نه ببخشی راست گو از سر تقصیراتم بگذره که این همه بهش تهمت زدم..!