۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

بیسکویت



زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش
باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک
بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به
خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین
بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و
خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است
ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم
همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست
واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر
کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را
نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان
حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.
آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد
انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما
روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد
و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست
نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که
خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم
کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد


۱۵ نظر:

كتايون گفت...

چقدر آدم از خودش خجالت ميكشه اونوقت:))

ی ه ..ره گ ذ ر .. حسین صولتی گفت...

با درود ..شراره ی عزیز ....
چقدر زیبا بود .. این اثر ....
دوست خوبم .. همیشه اتفاقات یک روی پنهان دارند که خودشان را هیچگاه نشانمان نمیدهند ....
وقتی همدیگر دوست داشته باشیم و به یکدیگر عشق بورزیم .. دیگر دشمنی معنا و جایگاهی برای حضور ندارد ....
دوستتان دارم .... و سپاسگزارم برای این اتفاق زیبا .... و نگاهی که برایم به هدیه اوردی ...

شراره گفت...

با سپاس فراوان از شما دوست بسيار ارزشمندم

م.س.ن گفت...

سلام عزیز و خوب و نازنین.. قضاوت ها همیشه و در همه جا باعث می شود که انسان تصورات و خیال خود را نسبت به همنوعان تیره و تار کرده و خود را از دوستی و روابط مفید و سازنده دور سازد... ممنون برای پیام زیبا و به یاد ماندنی

سیاوش گفت...

درود بر شراره عزیزم
من هموارهاز جستارهای شما نکته های میاموزم و این بار این نکته . که همواره اول الکی در ذهنم همه را دوست خود بدانم و همه چیز را با او تفسیم کنم حتی اگر او را نمیشناسم . در کل اسن جستار به من بخشندگی و مهربانی آموخت
سپاس بخاطر این نوع داستان نویسی
راستی شما مدتها هست که در کنار فرزندان کورش قرار دارید . از زمان بلگفا

شراره گفت...

سپاسگزارم از لطف شمادوست عزيز

دیترون اسخما گفت...

سلام
می دونم چه احساسی به آدم دست میده برای همین توی فکر هستم چجوری میشه همیشه جواب بدی را با خوبی تلافی کنیم. چجوری میشه دشمنی ها رو ببخشیم و به اشرار هم عشق بورزیم البته با شرایط خودش.
راستی تارنمای زیبای شما را با افتخار در فانوس لینک کردم.
می تونید در مدرسه ی ما عضو شوید(جزو نویسندگان ما در مدرسه ی رئالیستی لوکایون باشید.)

شراره گفت...

ممنونم از مهر شما

ناشناس گفت...

چرا نظر نميشه گذاشت ؟شرمندگي...حكايه

فرشید گفت...

درود بر شما
جالب و آگاهی‌ بخش بود...دست مریزاد

شراره گفت...

ممنونم از لطفتون

arsham گفت...

سلام شراره جون..
مث همیشه عالی بید و اینکه این زودقضاوت کردن ،یکی از عصوصیت های بد منم بید ( با عرض شرمندگی ) البته خیلی وقته که روز به روز دارم خودم و درمان میکنم و الان میتونم بگم نود درصد بهبود پیدا کردم..

دیترون اسخما گفت...

سلام
با مطلبی در مورد کوالیا به روز هستم و منتظر

م.س.ن گفت...

درود عزیز و خوب و مهربان .. بهترین ها و زیباترین ها را از اهورای مهربان برایتان آرزومندم... با حرفی تازه بروزم

پایگاه پژوهشی هخامنشیان گفت...

درود بر شما

به گروه دانشنامه ایران باستان پایگاه پژوهشی هخامنشیان بپیوندید.

گروه دانشنامه ایران باستان ( تالار گفتمان هخامنشیان ) :
www.hakhamaneshian.net
پایگاه پژوهشی هخامنشیان :
www.hakhamaneshian.ir