۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

قضاوت زود هنگام

--- مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران درصندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار
حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند
قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و
دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای
پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای
اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

                                                  بینا باشید همیشه
                                                  شراره

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
همیشه سعی کن سرنوشت خود را رقم بزنی. در غیر اینصورت دیگران سرنوشت تو را به نفع خودشان رقم خواهند زد
به امید آن روزی که با چشمهای خود آزادی واقعی را در این کشور ببینیم

dariush گفت...

ba beharin drod ha
khli ziba bod del neshin
shad bashi va tandrost

ناشناس گفت...

سلام
روزگار خوش
رد وبلاگت را از وبسايت يه دوست مشترك گرفتم
اين داستانت جالب بود
بار اول بود ميشنيدم
قالب وبلاگ و نظم اون هم عاليست برايتان موفقيت آرزو ميكنم
عالي بود عالي
www.kamyaranian.blogfa.com